وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

تولدت بهترین دوستــــــــــ

سلامـــــــــــــــــ با حس تولد بهترین دوستت امروز تولد محدثه هستش ...محدث جون امیدوارم صد سال زنده باشی و با هم به ارزو هامون برسیم اللخصوص نیویورک!! خوب من چون همین امروز جدید ترین اهنگ تیلور رو با کیفت فول اچ دی1080 دانلود کردم و سرم کندست اگه اینترنت تا قبل 15 شهریور تموم شه...مجبورم خلاصه کنم عروسی دختر عموم خوب بود...من اصلا جو رقص/یدن نداشتم ..بماند که با اینکه من اصلا هیچ کاری نکرده بودم (نه رژ لبی نه یه مو درست کنیچون کلا اهلش نیستم) سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس میکردم... که چه قدرم اعصابم بهم ریخت به خصوص شب حنابندون که یه پیرزنه بکوب خودشو به ما چفت میکرد که حرفهای منو مریمو بشنوه که خوب مطمئنا ازشون سر در نمیاورد چو...
29 مرداد 1393

مردمان اطراف ما!

سلامــــــــــــ امشب عروسی داریم که با اتفاقات الان بزاریم برای پست بعد ایشالله.. ولی مهم ترین اتفاق اینه که...شخص بنده دندونامو ارتودنسی کردم.. به این نتیجه رسیدم که توی شهرمون که خوب خداییش شهر خیلی قشنگ و طبیعت فوق العاده ایه.. یه سری ادما خیلی نا امید زندگی میکنن... به خصوص ادمهای اطراف من تا اونجایی که دیدم.. به جای قشنگی ها دنبال بد بختی ها میگردن و این اصلا خوب نیست... مگه ادم چند بار زندگی میکنه؟و از ناراحت بودن چی حاصلش میشه؟!؟! نکته دوم اینکه به معنای واقعی فهمیدم که از هر دو طرف خانواده کسی قبولم نداره...حتی یه ذره! من میزارم پای اینده ای که میاد..و من داخلش موفق تر از همیشه ظاهر میشم.. خیلی بهم بر ...
23 مرداد 1393

میل گنبد-از شنبه تا سه شنبه

  یکشنبه..مامانم چکاب داشت که رفتیم گنبد و من و داداشم هم رفتیم خونه عمم...و طبق معمول من و مریم جفنگی پریدیم اداره که توی اتاق بابام لب تاپ قدیمیم رو دیدم..وای که کل خاطره هام زنده شد ... هنوز کل فایلام توش بود .. بعدش چون خیلی شلوغ بود و بابام هم کلی کار داشت اومد اداره و ما رو از اتاق خودش محروم کرد و رفتیم اتاق اونوری .. از شانس کم ما بلند گو نداشت و اینجا بود که هندزفری خودشو نشون داد   و تونستم چند تا چیز به مریم نشون بدم..کار بابام که تموم شد رفت دنبال مامانم..بابای مریم هم که نمیدونست ما داخلیم در اداره رو قفل کرد و رفت بیرون با کلید ها!!!هیچی دیگه ما 2تا گیر افتادیم داخل اداره.. .که تا بابای مریم اومد...
17 مرداد 1393

تابستون نصف شد..

تابستون نصف شد وای که چه قدر زود...چون تیر ماهو بزاریم کنار مرداد که عین برق گذشت برام از بس که خوب بود... چند روز پیش دوباره یک برنامه گذاشتیم و منو فاطمه و محدث دور هم جمع شدیم..روز بود بسی عالی.. البته اگه دیدن فیلم دزد کتاب رو بزاریم کنار..چون بهتون پیشنهاد میکنم نبینینش..تهش اعصابم کلی خورد شد.. ولی با این همه فیلم  قشنگی بود..جالب اینه این روزا هر چی فیلم میبینم برمیگرده به المان..هههه انصافا این که دور هم جمع میشیم رو خیلی دوست دارم..شدید خوش میگذره قرار بود شنبه بیان خونه ی ما که فاطمه یه مدرسه قبول شده بود و کلاس فوق العاده داشت..جمعه شب برگشتن تهران و برنامه افتاد برا وقتی که دوباره اومدن اینجا.. حسا...
16 مرداد 1393

سلامی بعد یه قرن!!

سلام به همه دوستهای عزیزم.. شرمنده که خوب خیلی وقت نبودم..و از اونجایی که توی یک ماهو نیم اینترنت 6 ماهه رو تموم کردم ..قول دادم که کم تر اینترنت برم که فکر نکنم بتونم سرقولم بمونم!! تیر ماه خداییش برام اصلا ماه جالبی نبود.. اصلا با این که ماه مورد علاقم بودا..ولی بهم بد گذشت! در عوضش مرداد ماه..قربونش برم تا الان عالی پیشرفته.. ما بخاطر خونه سازی مادر بزرگم نتونستیم بریم مسافرت و توی خونه موندیم.. سینا جدیدا به جای واژه وایستیم...میگه بوایستیم. .و از اونجایی که دوربین الان پیشم نیست نمیتونم عکس بزارم ایشالله پست بعد... اونشب رفتیم بازار روس و هایپر هاوش...مامانم میخواست کیف بخره و داداشم اذیت میکرد.. رفتیم از اون س...
11 مرداد 1393
1